ثمره ی عشق منو هادی جونم

خاطرات زایمان و این ده روز

1395/5/27 20:08
نویسنده : مامان وبابا
226 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

اقا محمد طاهای قشنگم پسر تیز هوش و قد بلندم

الهی که مامان فدات بشه

از خاطره ی به دنیا اومدنت بگم که این همه عجول بودی پنج شنبه 14 مرداد مامانی همه

کارهارو انجام داد و حمام رفت و خسته شدم ی کم با بابا هادی خوابیدیم تا وقتی بیدار

شدیم بریم خونه مامانی پیش خاله ها ساعت 4 بیدار شدم دیدم لباسم یه کوچولو خیسه

سریع رفتم دستشویی و دیدم بعععععله چیزی که همیشه بهش فکر میکردم اتفاق

افتاد(کیسه اب مامانی... )

اون روز اخرین روزی بود که من و بابایی با هم تنها بودیم و از اون به بعدش نی نی کوچولو

بهمون اضافه میشد

بابا هادی رو بیدار کردم و رفتیم زایشگاه که متاسفانه خانم دکترت مرخصی بودن با مامای

همراه که صحبت کردم گفتن باید بیای کاشان واسه همین مامانجون ها و خاله ها رو باخبر

کردیم و همگی رفتیم زایشگااااهخندونک

اون روز یعنی 5شنبه 14 مرداد ماه تاصبح جمعه به گریه و استرس و دلهره گذشت و حتی

انتظار ...

خلاصه مامانی اماده شد واسه زایمان و بعد از کلی درد و..... شما قند عسلی ساعت 5 و

30 دقیقه صبح جمعه 95/5/15 قدم رو چشم من و بابایی گذاشتی و قشنگترین اسم دنیا

یعنی مادر واسه من و پدر واسه بابایی رو انتخاب کردیمحبت

 

ازاین 10 روز بگم برات

 

من ومحمد طاها  جونی و مامانی روز شنبه  ساعت 8ونیم صبح مرخص شدیم و رفتیم خونه

روز سه شنبه  صبح ساعت 9  رفتیم برای ازمایش غربالگری و تیرویید نوزادان و چکاب زردی

پسرطلا

که از پاشنه ی پای پسری خون میگرفتن به پای جیگرم که سوزن زدن گریه کرد و منهم

همراش اشکام اومد الهی فداش شم

متاسفانه زردی پسری با دستگاه 14 بود و از جگر گوشم خون گرفتن و اقایی زردیش 18 بود

و بستری شدخطا

دیدن پسرم تو این حالت برام سخت بود حتی دوست ندارم یه مو از سرش کم بشه

چه برسه به اینکه از دستش خون بیاد ...

خلاصه بعد از دوشب  خیلی خیییییییییلی سخت قند عسلی از بیمارستان مرخص شد و

رفتیم خونه

ختنه گل پسری

ختنه جیگرگوشم برام یه کابوس بود ...

برای جمعه22 مرداد ماه وقت گرفتیم

اون روز پسری 8 روزه شده بود هنوز حسابی کوچیک بود

ساعت 11 صبح وقت دکتر داشتیم ... قبلش حسابی شیر داده بودم

به یکی یدونم ...

موقع ختنه با گریه های پسری تمام وجود من به لرزه می افتاد ... وقتی تموم شد

یکی یدونم رو اوردن توی بغلم و بهش شیر دادم اشکام ریختن وقتی فندق رو توی اون

حالت دیدم ... الهی مامانی بمیره براش که آخ کرده بودن پسرمو ...

این کابوس وحشتناک هم تموم شد و خدارو شکر فرداش ناف و بعد از 5 روز حلقه پسری افتاد ...

حالا دیگه پسرم برا خودش مردی شده بود ...

دوسه روز بعد از حمام دهمی و... مامانی و خاله ها از پیشمون رفتن و تنها شدیمغمگین

چه حس خوبی داشت ... توی خونه خودمون حالا سه نفر شده بودیم

تنهای تنها ... باید کارای نی نی کوچولومون رو خودمون میکردیم

عزیز دلم عشق دونفره ای که بین من و بابایی همیشه همرامون بود حالا سه نفره شده بود

و این یعنی

سه برابر شدن احساس و محبت و حتی لذت بردنمون از زندگی ...

حس عشقی که بینمونه قابل اندازه گیری نیست ...

الان که دارم برات مینویسم 12 روزه که پیشمونی و از لحظه لحظه بودنت کنارمون لذت میبریم

دلم میخواد زمان اهسته تر از همیشه

حرکت کنه و من تمام این لحظه های بزرگ شدن یکی دونم رو مزه مزه کنم ...

دوستت دارم مامانی خیلی زیادمحبتبوس

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)