عزيزم دلبندم
براي تو مي نويسم
براي تو كه قطعا *بهتريني*
براي تو كه عضو سوم خانواده اي
براي تو كه فرزند ارشدمي
عاشقتم
دوست دارم
اولین یلدای محمدطاها جان
محمد طاها قند عسل مادر اولین یلدات مبارک امسال اولین یلدای اقا پسری رو تو خونه خودمون با مامان جون بابا جونیا و عمه و خاله ها و عمویی جشن گرفتیم خییییییییییییییییییییییییییلی خوش گذشت ...
نویسنده :
مامان وبابا
20:18
پسر مامان این روزها
سلام پسریه مامان از این روزهات میخوام بگم که حسابی شیطون شدی و وقت واسه کارهای مامانی نذاشتی وقتی دمر میشی و تلاش برای جلو رفتن میکنی بهترین حس دنیا رو دارم الهی فدات بشم یکی یدونم حسابی داری بزرگ میشی داری تلاش برای گرفتن پاهات میکنی و موقع خواب برای خودت آواز میخونی فدای تو آواز خونم بشم خواننده ی من نمیدونی چقدر قهقهه و خنده هات با صدای نازت دوست داشتی ان نمیدونم نشونه ی دندون در آودنه یا نه ولی این روزا حسابی از دهنت اب میریزه بیرون و دلت میخواد که چیزی رو به دندونت بکشی وقتی سوار روروئک شدی فقط روروئکتو خوردی بغل هر کی باشی اصلا غری...
نویسنده :
مامان وبابا
19:55
چهارماهگی و واکسن پسری
سلام پسر طلای مادری ببخشید که این دوماه خاطراتتو ننوشتم اخه مامانی یکم مشغله داشت و شما گل پسری هم که حسابی شیطون شدی مامان جون نی نی محمدطاهای من امروز چهار ماهه شدی و وارد ماه پنجم از زندگیت شدی چقدر توی این چهار ماه بزرگ شدی هنوز باورم نمیشه ... حتی هنوز باور نمیکنم این نی نی کوچولو این فسقلی این جیگرطلا پسر منه هنوز باورم نمیشه یه پسر به نازیه تو خدا بهم داده هنوز باورم نمیشه چهارماهه که پیشمی بغلت میکنم بوست میکنم ... هر روز کارایی که انجام میدی بیشتر از روزای قبل میشه ... تازگیا تا میخوابونمت سریع میخوای دمر بشی و دست و پا بزنی اینقدر دست و پا میزنی و برای خزیدن روی زمین تلاش میکنی که آخ...
نویسنده :
مامان وبابا
22:04
واکسن دوماهگی قندعسل
سلام پسر مظلوم و صبورم بالاخره واکسن دوماهگیتو زدی مراسم شیر خوارگاه امسال محرم مصادف با دوماهگیت شد و مجبور شدیم واکسنتو بزاریم واسه دوروز بعد از مراسم یکشنبه روز 18مهرماه صبح زود ساعت 7 با مامانی بلند شدیم و رفتیم سمت خانه بهداشت میخواستیم وقتی واکسن میزنیم بابایی هم همرامون باشه ولی نشد دیگه... جیگر طلامو بغل کردیم و رفتیم مامانی که دلش رو نداشت مجبور شدم خودم رفتم تو اتاق و ... وقتی واکسن رو زدن صدای گریه پسری رفت بالا .... جیگرم کنده شد ... اشکای منم سرازیر شد محمدطاهای من اون روز خیلی بیحال بود و تا 7 شب ناله میکرد ما هم همش تب سنج توی دستمون بود و...
نویسنده :
مامان وبابا
15:19
سقا شدن پسری
یا صاحب الزمان ... فرزندم را نذر یاری قیام تو میکنم اورا برای ظهور نزدیکت برگزین و حفظ کن . همیشه قبل از اینکه تو به دنیا بیای و بشی پسر من دلم میخواست بچم رو ببرم برای علی اصغر امام حسین و عزاداری کنم ... تا اینکه تو جیگر مامان دنیا اومدی و محرم امسال تو توی بغل بودی پسر پاک و معصومم به پاس سلامتیت نیت کردیم که امسال سقا بشی ...
نویسنده :
مامان وبابا
17:06
دومین ماهگردت مبارک عزیزم
سلااااااااااااممممممممم به گل پسر نازمممممممم فندق مامان دو ماهش شده ... دو ماهی که پر از تجربه های تازه و زندگی جدید بود دو ماهی که لحظه لحظش رو عاشقونه باهاش نفس کشیدم درست کنار من درست تو بغلم یه موجود کوچیک که همیشه ارزوش رو داشتم هنوز باورم نمیشه دوماه گذشت ... چقدر این روزا این ساعت ها زود میگذرن انگار عقربه ها رو کسی دنبالشون کرده که اینقدر تند تند دنبال هم میدوند با توبودن خیلی لذت بخش است فرشته نازنینم ..... لحظه ها با تو رنگ وبوی دیگری دارد زندگی من...... در کنار توام واین بهترین چیز است..... خدا رو شکر میکنم که در کنارم هستی نازنین...
نویسنده :
مامان وبابا
16:36
اولین ماهگردت مبارک عزیزم
قند عسلم یک ماهه شد پسر قشنگم یک ماهگیت مبارک انشالله تولد 10000سالگیت فندق من اومده که همه زندگیمون بشه یک ماهه شدی عزیزم امروز باهم دیگه رفتیم بهداشت و کلی واسه خودت مرد شده بودی و مامانی رو خوشحال کردی عزیزم این روزها وقتی شیر میخوری کلی انرژی میگرم و عاشق مک زدنات شدم عادت داری هر دو ساعت یک بار واسه شیر بیدار میشی لذت داره برام بیدار شدن و توی بغل گرفتن یکی یدونم و تماشا کردن شیر خوردنش تا 25 روزگی فندق مامان فقط توی خواب لبخند میزد تا اینکه توی 25 روزگیش فینگلی مامان به ادا و اطوارای ما جوا ب داد و خنده های خوشگل و بلندش رو تحویلمون داد با صدای اغو اغو ...
نویسنده :
مامان وبابا
22:45
خاطرات زایمان و این ده روز
سلام اقا محمد طاهای قشنگم پسر تیز هوش و قد بلندم الهی که مامان فدات بشه از خاطره ی به دنیا اومدنت بگم که این همه عجول بودی پنج شنبه 14 مرداد مامانی همه کارهارو انجام داد و حمام رفت و خسته شدم ی کم با بابا هادی خوابیدیم تا وقتی بیدار شدیم بریم خونه مامانی پیش خاله ها ساعت 4 بیدار شدم دیدم لباسم یه کوچولو خیسه سریع رفتم دستشویی و دیدم بعععععله چیزی که همیشه بهش فکر میکردم اتفاق افتاد(کیسه اب مامانی... ) اون روز اخرین روزی بود که من و بابایی با هم تنها بودیم و از اون به بعدش نی نی کوچولو بهمون اضافه میشد بابا هادی رو بیدار کردم و رفتیم زایشگاه که متاسفانه خانم دکترت مرخصی بودن با مامای ...
نویسنده :
مامان وبابا
20:08