ثمره ی عشق منو هادی جونم

تو یک معجزه ای

1395/1/27 17:28
نویسنده : مامان وبابا
328 بازدید
اشتراک گذاری

میلیون ها سال است که زن ها حامله می شوند و

شکم هایشان می شود خانه موجودی دیگر.

میلیون ها سال است که آدم های دیگر شاهد بارداری و زاییدن زنان هستند،

اما هنوز هیچکس به آن عادت نکرده است.

نه خود زن های حامله و نه رهگذرها.

مردم دوست دارند به زن های باردار لبخند بزنند و مراقبشان باشند.

انگار شکم های بزرگ و موجودات درونشان هیچ وقت عادی و تکراری نمی شوند.

جداً چقدر عجیب است نفس کشیدن کسی زیر پوست تو.

چقدر عجیب است تماشای تکان خوردنش

و چقدر عجیب است دلبسته شدن به موجودی که ساکن دنیایی دیگر است.

یک چیزهایی هیچ وقت عادی نمی شود.

بچه دار شدن مثل یک جادوست.

مثل افسانه ای شیرین و عجیب و غریب که سخت می شود باورش کرد.

آخر چطور می شود یک دفعه مادر شد.

همین که اولین بار نقطه ای تپنده را نشانت می دهند

و می گویند این بچه شماست، همه چیز تغییر می کند.

دستت را می گذاری روی شکم و حس می کنی از همین حالا باید قوی تر باشی.

باید محافظت کنی از این نقطه تپنده کوچک.

باید حامی اش باشی، همراهش باشی.

هر روز بزرگتر که می شود، احساساتت بیشتر موج بر می دارد.

شروع به تکان خوردن که می کند فکر می کنی دیگر خودت نیستی،

دیگر پاهایت روی زمین نیست. لذتی وجودت را می گیرد که با کمتر چیزی قابل قیاس است.

با گذشت هر روز و هر ماه چقدر عاشق تر می شوی.

چقدر قلبت می تپد برایش. برای اویی که هیچ نمی دانی چه شکلی خواهد بود.

چشم هایش، دهانش، انگشت هایش. از همین روزهاست که نگرانش می شوی.

که چرا تکان نمی خورد، چرا نمی چرخد، چرا با لگدهایش نمی گوید من اینجام.

بارداری مثل یک جور جادوست. جادویی که همه چیز را تغییر می دهد.

جادویی که تو را تغییر می دهد و دیگر اسمت را برای همیشه عوض می کند.

بعد از این کسی هست که تو را مادر صدا خواهد کرد. مادر.

 

چقدر این حس مادر شدن قشنگه

پسرم منم با تو مامان شدم یکی یدونم میدونی چقدر ذوق مامان شدن دارم عزیزم

الهی قربون اون لگدات بشم که با بابا هادی  ذوق میکنیم با همین ضربه هایی که بهم میزنی

همین ضربه ها باعث میشه بودنت رو بیشتر از هر چی حس کنم یکی یدونه من

هنوز تا اون دستای کوچولوت رو حس نکنم باورم نمیشه مامان شدم عزیزدلم

 

پسر طلای من این روزا هر صبح لگد میزنی و دل مامانیت رو شاد میکنی ...

الهی قربونت برم که عزیزه مامانی و بابایی هستیمحبت..

چند شب پیش وقتی دراز کشیده  بودم  یه دفعه یه  ضربه ی محکم تو پهلوی چپم

احساس کردم ... وقتی حواسمو جمع کردم دیدم  اون ضربه ها دوباره و سه باره تکرار شدن و یکی از یکی محکم

تر ...بی اختیار بلند بلند خندیدم

یه حس و لذت خاصی داشت و تا حسش میکردم دلم میریخت پایین ...

حس اینکه این لگدای کوچولوی نی نی ناز منه که ابراز وجود میکنه ....

قشنگترین لحظه ی عمرم بود وقتی اونارو حس میکردم و دوباره منتظر میموندم که تکرار بشن

وقتی به بابایی و خاله ها و مامانی گفتم اونام ذوق کردن و دستشون رو میزاشتن رو دلم که حسش کنن و فیلم میگرفتن ولی این کوچولوی

شیطون میفهمید و اصلا حاضر نبود خودشو نشون  بده ...

قربون شیطونیاش بشم من ...

فدای اون لگداش بشم که تجربشون برام لذت بخش ترین تجربه دنیاست

مامان جونی هر چقد دلت میخواد لگد بزن من عاشق این لگد زدناتم عشق من

پسندها (1)

نظرات (0)